چه شبى است امشب خدايا!
چه شبى است امشب خدايا! اين بنده تو هيچگاه اينقدر بيتاب نبوده است. اين دل و دست و پا هيچگاه اينقدر نلرزيده است. اين اشك اينقدر مدام نباريده است. چه كند على با اينهمه تنهايى!
چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بیتاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشک اینقدر مدام نباریده است. چه کند على با اینهمه تنهایى!
اى خدا در سوگ پیامآور تو که سختترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. میگفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را کجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟
اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!
گاهى احساس میکردم که فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى میدیدم به هیچ چیز دل نمیبندد، با هیچ تعلقى زمینگیر نمیشود، هیچ جاذبهاى او را مشغول نمیکند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکى دلخوشیاش نمیشود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمیکند، یقین میکردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس میکردم که فاطمه دلى دارد که هیچ مردى ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزلناپذیر چون ستونهاى محکم و نامرئى آسمان.
یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد، من مأمور به سکوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او میزد.
چند سال مگر از جاهلیت میگذرد؟ جاهلیتى که در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهلیتى که در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.
زنى در مقابل قومى با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!
این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد. آب میشود، گاهى احساس میکردم که فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرمتر از حریر، شفافتر از بلور.
و حیرت میکردم که چقدر یک دل میتواند نازک باشد، چقدر یک انسان میتواند مهربان باشد.
غریب بود خدا! غریب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو میبردم.
وقتى به خانه میآمدم انگار پا به دریاى محبت میگذاشتم، انگار در چشمة صفا شستشو میکردم. خستگى کجا میتوانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیباى مهر فرود میآمدم، بر پشتى لطف تکیه میزدم و بال و پر عطوفت را بر گونههاى خودم احساس میکردم.
فاطمه در این دنیا براى من حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، کسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اکنون با رفتن او من خستگیهاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس میکنم.
خستهام خدا! چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام میکردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام میکردم.
حیف است این جسم آسمانى در خاک. حیف است این پیکر ثریایى در ثرى. حیف است این وجود عرشى در فرش.
اما چه کنم که این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگى خاکى است.
پس آب بریز اسماء! کاش آبى بود که آتش این دل سوخته را خاموش میکرد، اى اشک بیا! بیا که اینجاست جاى گریستن.
فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمیشناسند، به اندازة من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه میزنند، مویه میکنند، تو سزاوارترى براى گریستن اى على! که فاطمه، فاطمة تو بوده است.
.. اى واى این تورم بازو از چیست؟… این همان حکایت جگر سوز تازیانه و بازوست. خلایق باید سجده کنند به اینهمه حلم، به اینهمه صبورى. فاطمه! گفتى بدنت را از روى لباس بشویم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظة این دل خسته را کردى؟ نازنین! چشم اگر کبودى را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس میکند.
عزیز دل! کسى که دل دارد بییارى چشم و دست هم درد را میفهمد.
اى کسى که پنهانکارى را فقط در دردها و مصیبتهایت بلد بودى، شوى تو کسى نیست که این رازهاى سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستانهاى تاریک شب، نگریسته باشد.
اینجا جاى تازیانه نامردان است در آن زمان که ریسمان در گردن مرد تو آویخته بودند.
اى خدا! این غسل نیست، شستشو نیست، مرور مصیب است. دوره کردن درد است. تداعى محنت است.
اى واى از حکایت محسن! حکایت فاطمه و آن در و دیوار! حکایت آن میخهاى آهنین با بدن نحیف و خسته و بیمار! حکایت آن آتش با آن تن تبدار! حکایت آن دست پلید با این گونه و رخسار! حکایت آنهمه مصیبت با این دل بیقرار!
آرامتر اسماء! دست به سادگى از اینهمه جراحت عبور نمیکند، دل چطور اینهمه مصیبت را مرور کند؟!
چه صبرى داشتى تو اى فاطمه! چه صبرى دارى تو اى خداى فاطمه!
اینکه جسم است اینهمه حراجت دارد، اگر قرار به تغسیل دل بود، چه میشد! این دلِ شرحه شرحه، این دل زخم دیده، این دل جراحت کشیده!
اسماء بیار آن کافور بهشتى را که دیگر دل، تاب تحمل ندارد.
ثلث این کافور بهشتى را جبرئیل آورده، حنوط پیامبر شد ـ سلام بر او ـ و ثلث دیگر، حنوط تو مظلومة مهربانِ من! و ثلث دیگر از آن من. کى میشود این ثلث آخر به کار بیاید و منِ تنها مانده را به شما دو عزیز رفته ملحق کند؟
آن کفن هفت تکه را بده اسماء! کاش میشد آدمى به جاى یار عزیزتر از جان خویش، فراق را براى همیشه کفن کند.
خدایا! این کنیز توست، این فاطمه است، دختر پیامبر و برگزیدة تو. دختر بهترین خلق تو، دختر زیباترین آفرینش تو، خدایا! آنچه رهاییاش را سبب میشود بر زبانش جارى کن، برهان او را محکم گردان. درجات او را متعالى فرما و او را به پدرش برسان.
بچهها بیایید. حسن جان! حسین جان! زینبم! عزیزم امکلثوم بیائید با مادر وداع کنید. سخت است میدانم، خدا در این مصیبت بزرگ به اجر و صبرش یاریتان کند.
آرامتر عزیزان! از گریه، گریزى نیست، اما صیحه نزنید، شیون نکنید، مثل من آرام اشک بریزید.
نمیدانم چطور تسلایتان دهم. این مادر، آخر مادرى نبود که همتا داشته باشد، که کسى بتواند جاى او را پر کند، که جهان بتواند چون او دوباره بزاید.
اما تقدیر این بوده است، راضى شوید به مشیت خداوند و زبان به شکوه نگشائید.
رویش را؟ سیماى مادر را؟ باشد. باز میکنم، هر چند که دل من دیگر تاب دیدن آن چهرة نیلى را ندارد. واى، مهتاب چه میکند با این رنگ روى مهتابى!
اینقدر صدا نزنید مادر را! او که اکنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش کنید و آرام اشک بریزید.
اما نه، انگار این دستهاى اوست که از کفن بیرون میآید و شما را در آغوش میگیرد.
این باز همان دل مهربان اوست که نمیتواند پس از وفات نیز نداى شما را بیجواب بگذارد. تا کجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس کنید بچهها! برخیزید!
این جبرئیل است که پیام آورده، برخیزید!
جبرئیل میگوید: روح این بچهها مفارقت میکند از جسم، بردارشان.
جبرئیل میگوید: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شیون ملائک آسمان را برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم… على جان! بردارشان.
برخیزید بچهها! چه شبى است امشب خدایا! لا حول ولا قوه الا بالله.
برخیزید بر مادرتان نماز بخوانیم، نماز آراممان مى کند، نماز تسلایمان میبخشد.
حسن جان! بگو بیایند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفیانه و بیصدا بیایند.
همه کار همین امشب باید تمام شود، وصیت مادرتان زهراست.
صبور باش حسین جان! دلت را به خدا بسپار. در این مصیبت عظمى از او کمک بگیر.
اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُون…
وَاِنّا اِلى رَبّنا لَمُنْقَلِبُون…
علیکم السلام، خدا پاداشتان دهد، اینجا بایستید، پشت سر من، صبور باشید. آرام گریه کنید. وصیت دختر پیامبر را از یاد نبرید، به صداى گریهتان، دیگران را هشیار نکنید، همین، شما فقط باید در نماز شرکت کنید. دلهایتان را به یاد خدا آرامش ببخشید.
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِالله اَلْعَلِى الْعَظیم
خدایا من از دختر پیامبر تو راضیام، اکنون که او گرفتار وحشت است تو همدم او باش.
خدایا! مردم از او بریده بودند تو با او پیوند کن. خدایا بر او ظلم کردند، تو برایش حکم کن که بهترین حاکمان توئى
الصلوه… الصلوه…
الله اکبر.
خدایا این دختر پیامبرت فاطمه است که او را از ظلمتها به سوى انوار بردى.
شما سه نفر بیائید، تابوت را از زمین برداریم. از اینجا، به آن سمت که صداى اِلّى… اِلّى میآید. این صداى خداست، خدا فاطمه را به سوى خویش میخواند، همینجا، همینجا تابوت را زمین بگذارید، همه کار فاطمه را خدا کرده است. این قبرِ آماده، از آن زهراست. جان عالم به فداش.
بروید کنارتر تا من به داخل قبر بروم، آرامتر، آهسته گریه کنید، این دست و پاى من هم نباید اینقدر بلرزند.
چه سنگین است این غم و چه سبک شده است این بدنى که اینهمه درد دیده است.
آى! اى زمین! این امانت، دختر رسول خداست که به تو میسپارم. والله که این دستهاى رسول خداست، صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللهِ. خوش به حال تو فاطمه جان! بسم الله الرحمن الرحیم. بِسْم الله وَبِالله وَ عَلى مِلَّةِ رَسُول الله. مُحَمَّدِبْنِ عَبْدِالله.
صدیقه جان! تو را به کسى تسلیم میکنم که از من به تو شایستهتر است. فاطمه جان! راضیام به آنچه خدا براى تو خواسته است.
مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فیها نُعیدُکُمْ وَمِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَةً اُخْرى.
شما را از خاک آفریدیم، به خاک برمیگردانیم و بار دیگر از خاک بیرون میآوریم.
فاطمه جان! همه تن، چشم انتظار آن لحظة دیدارم.
اى خشتها! میان من و فاطمهام جدایى میاندازید؟ دلهاى ما چنان به هم گره خورده است که خشت و خاک و زمین و آسمان نمیتوانند جدایمان کنند.
اما بر تو مبارک باد فاطمه جان! دیدار پدرت پس از این دوران سخت فراق.
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ الله عَنّى وَعَنْ اِبْنَتِک.
اَلسّلامُ عَلَیْک مِنْ اِبْنَتِکَ وَ حَبیبِکَ وَ قُرَّة عَیْنِکَ وَزائِرک.
سلام من و دخترت به تو اى رسول خدا!
سلام دخترت به تو! سلام محبوبت! سلام نور چشمت و سلام زائرت.
سلام آنکه در بقعه تو در خاک آرمیده است و خداوند پیوستن شتابناک او را به تو رقم زده است.
اى رسول خدا، کاسة صبرم در فراق محبوبهات لبریز شد و طاقتم در جدایى از برترین زن عالم به اتمام رسید.
جز گریه چه میتوانم بکنم اى پیامبر خدا؟ گریه بر مصیبت، سنت توست، من در مصیبت تو هم جز گریه چه توانستم بکنم؟
تو سر به سینة من جان دادى، من با دست خودم چشمهاى تو را بستم، تو را غسل دادم و کفن و دفن کردم. سر تو را من بر لحد نهادم. در برابر تقدیر، جز تسلیم و رضا چاره چیست؟
اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون.
اى پیامبر خدا! اکنون امانت به صاحبش رسید و زهرا از شر غم و ستم خلاصى یافت. و براى من از این پس چه زشت است چهرة زمین و آسمان بدون حضور زهرا.
اما اندوهم اى رسول خدا جاودانه است و چشمانم بیخواب و شبهایم بیتاب.
غم پیوسته، همخانة دل من است تا خدا خانهاى را که تو در آنى نصیبم کند.
اى رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصهام دائم و پیوسته.
چه زود خدا میان ما جدایى انداخت. من از این فراق فقط به خدا میتوانم شکایت کنم.
دخترت به تو خواهد گفت که چگونه امتت علیه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب کردند. از او سؤال کن، ماجرا را از او بپرس.
چه دردها که او در سینه داشت اما مجالى براى بروز نمییافت ولى به تو خواهد گفت، بار دلش را پیش تو بر زمین خواهد گذاشت ولى نه، زهرا محجوبتر از آن است که دردهاى دلش را، حتى با تو بگوید، اما از او بخواه، سؤال کن، اصرار کن تا بگوید و خدا داورى خواهد کرد که او بهترین حاکمان است.
درود بر تو و دخترت اى رسول خدا! و… و بدرود.
این وداع از سرِ ملالت و خشم و کسالت نیست.
نه رفتنم از سر دلتنگى است و نه ماندنم از سر بدگمانى به آنچه خدا وعدة صابران فرموده است.
واى، واى از این مصیبت. چه میتوانم بکنم جز صبر. بهتر از صبر چیست در این وانفساى مصیبت.
فاطمه جان! اگر ترس از استیلاى دشمن بر ما نبود، قبر تو را اقامتگاه جاودان خودم میکردم و شیوة اعتکاف برمیگزیدم و همچون مادران جوان مرده بر این مصیبت زار میزدم.
یا رسول الله! ببین که دخترت در پیش چشم تو مخفیانه به خاک سپرده شد، حقش پایمال و ارثش تاراج گردید، در حالیکه چیزى از رفتن تو نگذشته بود و یاد تو کهنه نشده بود.
اینک شکایت را فقط به خدا میتوان برد اى رسول خدا و با تو و یاد تو میتوان التیام یافت.
سلام و رحمت و برکت خدا بر تو و فاطمة تو اى پیامبر خاتم! اى رسول خدا!
و اما تو فاطمه جان! تو بگو که من چه کنم!؟ اگر بروم به بچهها چه بگویم؟
به دلم چه بگویم؟ به تنهاییام، به بیکسیام، به غربتم چه بگویم.
اگر بمانم، به دشمن چه بگویم؟ که قبر فاطمه اینجاست؟! نه میروم ولى:
نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ یا لَیْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
یا لَیْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات یا لَیْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
پرندة جانم زندانى این آشیان تن شده است، اى کاش جان نیز همراه این نالههاى جگرسوز درمیآمد.
بعد از تو زندگى بیمعنى است، حیات بیروح است و دنیا خالى است و من فقط گریهام از این است که مبادا عمرم طولانى شود. زندگیام ادامه بیابد.
فشار زندگى پس از تو بر من سنگین است و کسى که چنین بارى بردوش دل دارد، روى خوشى نمیبیند. من چگونه ترا که پدر مهربانیهایم بودى فراموش کنم، انگار من شدهام مأمور زنده کردن آنهمه غصههایم.
میان هر دو یار، روزى فرقتى هست، اما هیچ چیز به قدر جدایى تحملش مشکل نیست. هر چیز جز فراق، تحملش آسان است. اینکه من بلافاصله بعد از محمد، فاطمه را از دست دادهام، خود دلیل بر این است که دوستى دوام ندارد.
فاطمه جان! چطور بگویم؟ فراق تو سخت است، سختترین است، تاب آوردنى نیست. تحمل کردنى نیست. کارم شده است گریه حسرتآمیز و شیون حزن انگیز، گریه براى دوستى که خود به بهترین راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت.
اى اشک همیشه ببار! اى چشم هماره همراهى کن که غم از دست دادن دوست، غم یکى دو روز نیست، غم جاودانه است.
دوستى که هیچکس جاى او را در قلبم پر نمیکند، یارى که هیچ دیّارى به قدر او عشقم را معطوف خود نمیکند، یارى که از پیش چشم و کنار جسم رفته است اما از درون قلبم هرگز.
فاطمه جان! عزیز دلم! چه سود که در کنار قبر تو نازنین بایستم، به تو سلام کنم و با تو سخن بگویم وقتى پاسخى از تو نمیشنوم.
چه شده است ترا فاطمه جان که پاسخ نمیدهى؟ آیا سنت دوستى را فراموش کردهاى؟
فاطمه جان! کاش على را غریب و خسته و تنها، رها نمیکردى
به نفسی انت یا فاطمه الزهرا
یا بقیه الله آجرک الله
این کتاب و نوشته بسیار زیبا و عاطفی است.
نویسنده آن واقعا دل خود را در گرو اهل بیت قرار داده
بنده این کتاب را یک روزهه خواندم و پیشنهاد می کنم که دیگران هم این کتاب را حتما بخوانند
کاش ازغربت علی بیشتر میگفتی که امتداد این غربت هنوز …
مطالب جدید در مورد فاطمه علیها السلام در قران
http://khodayafatemeh.blogfa.com/