” سال چهل، من و جلال رفتیم دیدن آقای خمینی، برای پس دادن بازدید آقا که به مجلس ختم پدرمان آمده بودند. آقای خمینی من و جلال را که می خواستیم پایین اتاق بنشینیم دعوت کرد کنار خودش. ما همین که نشستیم کتاب غرب زدگی را که آن روزها تازه –قاچاقی- درآمده بود و گوشه اش از زیر تشک آقا پیدا بود شناختیم. جلال گفت : “آقا این مزخرفات پیش شما هم رسیده؟” آقای خمینی گفتند: “این ها مزخرف نیستن جوان! این ها چیزهایی است که ما باید می گفتیم و شما گفتید”