از کنار مسجد که رد میشدم
از کنار مسجد که رد میشدم کارگر بابت دست به کمر ایستادنش از صاحب کار طلب مزد می کرد. استاد اخلاق از حساب و کتاب میگفت! و جوانان شهر منتظر معجزه ی جهانی شدن . مردی با لباس خاکستری بر بالای منبر می گفت: حق با من و شماست دو دوتا میشه پنج تا .دمتون گرم. زنده باد آزادی…( هیپیپ هورا) اما بر دیوار گلی مسجد با رنگ سرخ نوشته شده بود: حق با من و تو نیست حقیقت فقط خداست.